ولایت عشق

عکس - اجتماعی - سیاسی - ولایت - هنر و ادبیات - دفاع مقدس - وبلاگ

ولایت عشق

عکس - اجتماعی - سیاسی - ولایت - هنر و ادبیات - دفاع مقدس - وبلاگ

یک دیدار به یاد ماندنی

به لطف خدا بارها و بارها به دیدار مقام معظم رهبری شتافته ام. ماجرایی که نقل می کنم مربوط به اولین دیدار با مقام معظم رهبری از فاصله ای نزدیک تر است. پیش از این دیدار، بارها ایشان را دیده بودم و پس از این دیدار نیز ... که بماند، اما خاطره ای که درصدد نقل هستم، از جهاتی برایم بسیار ارزشمند و ماندگار است:

 

 درست یادم نیست چه سالی بود، اما یکی از سال های دهه 70 بود که حاج مجتبی شاکری تماس گرفت و گفت:«می خواهیم بریم یه جای خوب اگر گفتی کجا؟» گفتم:«وقتی میگید جای خوب یعنی دیدار آقا دیگه». گفت:«درسته خودت رو برسون».

خودم را رساندم. ماه مبارک و یکی از شب های احیا (یا شب قبل و بعد احیا) بود. دانشجویان جانباز مهمان افطاری حضرت آقا بودند. البته من آن موقع دیگر دانشجو نبودم. نزدیک اذان داخل حسینیه امام خمینی بودیم. نصف حسینه را با پرده جدا کرده بودند و نماز در بخش جلو برگزار می شد. به محض اینکه نماز تمام شد، محافظین مهمان ها را با «بفرمایید بفرمایید» به سر سفره دعوت می کردند که خیلی ها حرف گوش کن بودند و سریع سر سفره جا گرفتند. تعدادی هم دوست داشتند که حضرت آقا را تا لحظه آخر ببینند که من هم جزوشان بودم. ضلع غربی حسینیه یک راه باریک با داربستی به ارتفاع حدود 60 سانتی متر جدا شده بود و روی داربست ها با همان گلیم های دوست داشتنی کف حسینیه پوشانده شده بود. چند متر مانده به در خروجی وسط ضلع غربی، پرده نصب شده بود و دیگر مسیر خروج حضرت آقا مشخص نبود و این طور القا می شد که حضرت آقا قصد خروج از درب وسط ضلع غربی دارند.

جمعیت با شعار و ابراز ارادت به سمت مسیر خروج هجوم بردند که من در میان نفرات جلویی بودم. حضرت آقا نیز با لبخند و تکان دست به ابراز احساسات پاسخ می دادند. هجوم جمعیت باعث شد که در حال زمین خوردن روی داربست حدود 60 سانتی متری بنشینم و به دلیل ازدحام دیگر نمی توانستم بلند شوم. حضرت آقا همین طور که دست تکان می دادند و به سمت در خروجی می رفتند، به من که رسیدند، چون پایین تز از بقیه، نشسته روی داربست و نزدیک تر از همه به ایشان بودم، با نگاه مستقیم و لبخند، اختصاصاً دستی برای این جانب تکان دادند. به گمانم مکث کوتاهی هم کردند. بعد از این به خاطر وجود پرده، از دید خارج شدند و به خیال ما از حسینیه بیرون رفتند.

ما نیز به سمت سفره های افطار رفتیم. به جای اینکه در اولین جای خالی بنشینم، از میان سفره ها حرکت و همه جا را با دقت نگاه کردم. حس می کردم یک جای خوبی هست که باید آن را بیابم. کمی که جلو رفتم، دیدم در ضلع غربی حسینیه پرده ای هست که محافظین با فاصله جلو آن صف کشیده اند و هر که را می بینند که هنوز سرپاست، دعوت به نشستن می کنند. دقت که کردم دیدم پرده تا آخر حسینیه ادامه ندارد و از آخر پرده سفره ای دیگر پیداست. به آرامی خود را به آخر پرده رساندم و به تنها سفره ای که پشت آن بود رسیدم.

خدایا چه می دیدم؟! سمت چپ و در عرض سفره حضرت آقا نشسته بودند و چند پتو با ملحفه سفید در طول سفره و دو طرف به طول حدود چهار متر پهن شده بود و چند چهره سرشناس نیز در جوار حضرت آقا دیده می شدند. به راحتی می توانستم در همان ردیف و در چند متری حضرت آقا روی پتو بنشینم، اما تصمیم دیگری گرفتم. رفتم و درست مقابل حضرت آقا و در عرض سفره نشستم. طول سفره حدود 15 الی 20 متر بود. درست است که از معظم له دور شده بودم، اما حسنش این بود که دقیقا رو به روی ایشان بودم و می توانستم یک دل سیر ایشان را ببینم.

کم کم سفره از حاضرین پر شد. پرده و محافظین برای جلوگیری از حضار نبود، بلکه فقط برای ممانعت از ازدحام بود. حواسم فقط به افطار نبود، بلکه واضح است که تمام حرکات حضرت آقا را زیر نظر داشتم. ایشان در حال افطار کردن، با لبخند به اطرافیان توجه داشتند و به سخنان ایشان گوش فرا می دادند. چنان لبخند می زدند که هر که اطراف ایشان بود به وجد می آمد تا سخن بگوید. هر از گاهی نیز نگاهی به رو به رو و جایی که بنده نشسته بودم می انداختند که نمی توانستم به چشمان ایشان نگاه کنم و از خجالت سرم را پایین می انداختم.

افطار نان و پنیر و خرما – و به گمانم گردو – بود و شام زرشک پلو با مرغ که بسیار خوب طبخ شده بود. زولبیا و مخلفاتی مثل ماست و نوشابه هم بود. یادم هست که ایشان از همه نعمت ها استفاده کردند. حتی چای افطار و چای بعد از شام را نیز میل فرمودند. تنها چیزی که نخوردند نوشابه بود.

افطار و شام به پایان رسید و چند دقیقه ای نیز به گپ زدن گذشت و نهایتاً ایشان به قصد ترک سفره برخاستند. دانشجویانی که سر این سفره بودند، شعار گویان در دو طرف سفره حرکت کردند و نزدیک رهبر معظم انقلاب با دستور محافظین متوقف شدند. محافظین از ابتدا نیز از همین مسئله نگران بودند که این همه مخفی کاری به خرج داده بودند.

فکر می کنید بنده چه کردم؟ از جایم برخاستم ولی جلو نرفتم. به تنهایی در طرف دیگر سفره ایستاده بوم و از همان فاصله 20 – 15 متری، همراه دیگرانی که به جلو هجوم برده بودند شعار می دادم و دست تکان می دادم. حضرت آقا نیز به نشان خداحافظی برای حاضرین دست تکان می دادند. در آخرین لحظه به سمت رو به رویشان که بنده بودم با دست اشاره کردند و چون دورتر بودم کمی دست و سر مبارک شان را بالا آوردند و به این صورت، اختصاصی با بنده خداحافظی کردند.

 

 این ماجرا را بارها و بارها با لذت برای دوستان و آشنایان تعریف کرده ام و مشخص است که همه از شنیدنش لذت برده اند، اما برای نخستین بار است که آن را می نویسم و منتشر می کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
م جمعه 29 دی 1391 ساعت 09:12 http://quran1391.blogsky.com/

سلام. صبح بخیر.خیلی ممنون میشم که از این وبلاگ عالی به وبلاگ منم سر زده باشین

سلام
چشم

میم . میم (ولایت عشق) شنبه 28 بهمن 1391 ساعت 11:22

درست همین الان شک کردم که شب احیا بود یا خیر؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد